به دست باد سپردی بهار مویت را به روی باغچه پاشیده اند بویت را
اگر به برکه و تالاب می دهند جولان ندیده قوی سپید آن گل گلویت را
تمام فتنه ی آخر زمان زجلوه ی توست ...
گرفته پرده ماتم فضای تهران را نه.اشتباه سرودم تمام ایران را
گرفته جان به کف آتش نشان دریا دل که تا نثار کند بر وظیفه اش جان را
سیاوشانه در آتش قدم نهاد که...
یک زمان در آسمان بودیم ما در بهشت جاودان بودیم ما
مثل آدم بیخیال آب ونان آدمی جنب مکان بودیم ما
در میان حوریان زاغ چشم عاشقی بلبل زبان بودیم ما
شرق تا...
اشعار مهشید شاهرخی
شاعر مهشید شاهرخی
تنِ بیدرمانمان خانه شده برای الواتیِ غمها!
یک درد میآید و با زخمها از چشمانمان بیرون میریزد.
چه کسی گفته بود که بزرگشدن تا این حد همه چیز را دشوار...
چیزی درونم غمگین شده.
تنش را به دیوار میزند و صدای گریهاش جانم را میخورد.
خودش را از دست داده یا دلش برای چیزی تنگ شده، نمیدانم.
درونم درد میکند و چشمانم ناراحتند!
دستانم لرز دارند و آغوشی نزدیکم...