شعراز سیدمصطفی بشیری| شعر تفنن |شاعران ساوه
کارم شده با خلق خدا فلسفه بافی حرافم وبیهوده زنم حرف اضافی در کله ام انگار بود مغز انیشتین در کار همه چون که کنم موی شکافی لبخند زنی چون به من از ان سر کوچه ...
بیشتر ...
کارم شده با خلق خدا فلسفه بافی حرافم وبیهوده زنم حرف اضافی در کله ام انگار بود مغز انیشتین در کار همه چون که کنم موی شکافی لبخند زنی چون به من از ان سر کوچه ...
بیشتر ...
تازگی ها با دلم دیوانه بازی می کنی آفرین صدآفرین بنده نوازی می کنی نیست منظورت اگر طرح جدایی بینمان پس چرا تمرین خط های موازی می کنی بادلم بازی مکن اسباب بازی...
بیشتر ...
دنیا ز چه بر پاک دلان تنگ گرفته آیینه ی اندیشه چرا زنگ گرفته دستی که نوازنده ی چنگ است وچغانه امروز چرا اسلحه در چنگ گرفته اسکار ونوبل جایزه ی علم وهنر را ...
بیشتر ...
ساوه ای ها سوایی اند همه دوستدار جدایی اند همه بی وفایی مرام ومسلک شان پیرو بی وفایی اند همه همدلی بین شان نمی باشد در پی کدخدایی اند همه چون...
بیشتر ...
صفا گفتی وفاگفتی صفایت کو وفایت کو وفا گر شد فراموشت نگفتی پس صفایت کو در این آشفته حالی ها که تنهایم رها کردی پریشان گشتن امواج گیسوی رهایت کو مرا با بی زبانی شاعری درد...
بیشتر ...
من گریه می کنم نه بر احوال خویشتن زیرا که خنده آیدم از حال خویشتن از آشناست شکوه ی من تا جفای غیر بشکسته ام به شهپر خود بال خویشتن از رحمت خدا نشدم ناامید اگر ...
بیشتر ...
گاهی بیا به اهل محبت سری بزن سنگی بزن به پنجره ها یا دری بزن بر بام اهل دل بنشین دانه اب بچین اوجی بگیر و تا ابدیت پری بزن تا پی بری چه می گذرد در درون من ...
بیشتر ...
دلا در کار خود فکر دگر کن خیال ما دگر از سر بدر کن مرا بگذار تا با خود نشینم از این گوشه نشین صرف نظر کن به بازار وفا ما ورشکستیم تو خواهی سود...
بیشتر ...
بی خبر امشب برایت یک خبر می آورم از صدا سیما خبر را تازه تر آوردم می رسم از راه دور وارمغانی دلپذیر در دل شب مژده ی فتح سحر می آورم گر تو احضارم کنی دار وندار خویش را ...
بیشتر ...
سرابی زمین گیر وبیهوده ام ز بیهودگی سخت فرسوده ام خداهم شد آزرده از رنج من ز بس لب به فریاد بگشوده ام من از ناکجایم نه این جایی ام ...
بیشتر ...
در این دنیا گدایم یا که شاهم مقیم گوشه ی این خانقاهم من و اورنگ فقر وافسر عشق چه کم دارد ز تاج شه کلاهم اگر میخواره ام اینم که هستم در این ره بوده...
بیشتر ...
چشمه بودم ولی سراب شدم سوختم جذب آفتاب شدم بود گویی وجودم از آتش یخ زدم قطره قطره آب شدم گوش کردم به خواهش دل خود خجل از کار نا صواب شدم پیش استاد عشق...
بیشتر ...
از اسب روزگار بدآیین فتاده ایم زین توسن گسسته عنان ما پیاده ایم چون اشک دیدگان یتیم بهانه جو از چشم آشنا وغریب اوفتاده ایم از لای لای دلکش ورنگین خاطرات ...
بیشتر ...
تاکام دل از لعل لب یار گرفتم یک عمر گرانمایه وپر بار گرفتم با خنده ی او خنده ی گل رنگ ندارد زان لب گل لبخند چه بسیار گرفتم بوسیدمش اما جهت بوسه ی دیگر ...
بیشتر ...
پیمانه ی شوکران دردم همسایه ی صخره های سردم پیوسته ز خویش می گریزم گویی که نسیم کوچه گردم از جاده ی تفته گر بپرسی دنباله ی کاروان چو...
بیشتر ...
مرا به خویش رها کن دل و دماغ ندارم در این طبیعت افسرده میل باغ ندارم به هیچ گلبن و گلشن بغیر خار چگرسوز گلی که بوی محبت دهد سراغ ندارم سبو شکسته و میخانه شد مصادره ومن ...
بیشتر ...
کی می شود که سر به زمین فنا نهم سر را دگر ز دامن دنیا جدا نهم از قندچسبناک جهان دست برکشم و این قند را به مور و مگس جمله وا نهم آری ز خویش وارهم و از هوای خویش ...
بیشتر ...
دوست دارم عشق را معنا کنم حل این مجهول را پیدا کنم اول افسانه را مجنون صفت ابتدا با نامه ی لیلا کنم خون سرخ سهروردی را سپس در...
بیشتر ...
بجای خنده هرجا گریه کردیم نخندیدیم زیرا گریه کردیم سزای خنده های آن زمان ها بسی در این زمان ها گریه کردیم سر هر کوچه برحال اهالی نشستیم...
بیشتر ...
بیا امشب برایت در مقام شور می خوانم به همراه سه تار وتنبک و تنبور می خوانم تمام عمر اگر ناجور خواندم نغمه هایم را همین یک امشب آخر برایت جور می خوانم برای شادی ارواح...
بیشتر ...