داستان کوتاه |درگیر یک چارچوب
درگیر یک چارچوب
درگیر یک چارچوب او : تو
این داستان بر اساس واقعیت می باشد
شاید سالها بعد که این داستان را بخوانم بخواهم او را قضاوت کنم منصف تر باشم اما از امروز مینویسم زیرا در حال باید زیست انچه در این داستان کوتاه است شاید برای همه ما اتفاق بیفتد و به نوعی شنونده نیز این داستان را با تمام وجود حس کند .
اردیبهشت بود ماه زیبایی ها خاکستری همراه مادر خود بر بلندای یک تخته سنگ نشسته بودند
اولین روز بود که خاکستری همراه مادر از لانه بیرون آمده بود و طبیعت اطراف برایش گنگ و جذاب بود خاکستری محو تماشای زیبایی های اطراف خود شده بود و در رویای خویش گاهی با پروانه ها بازی میکرد گاهی با صدای باد که به علف زار می پیچید گوش هایش تیز می شد و کنجکاو به دنبال صدا مادرش زیر چشمی مراقب خاکستری بازیگوش بود با اینکه به ظاهر خواب بود .
خاکستاری به دنبال پروانه ها کمی از مادر فاصله گرفته بود و کم کم دور میشد و با صدای مادر باز میگشت علاقه او به پرونه ها در نوع خود جالب بود یک بچه گرگ بازیگوش که باید در قانون طبیعت بی رحم باشد و در کنار مادر فنون زندگی را آموزش ببیند.
هر روز مادر خاکستری را با فضای بیرون لانه آشنا میکرد و اطراف را به او نشان می داد روزی از روزها مادر که شب قبل شکار رفته بود و کمی خسته بود با خاکستری به کنار تخته سنگ همیشگی آمدند مادر در سایه تخته سنگ در حال استراحت بود و خاکستری مشغول بازی با پروانه ها این بار خاکستری کمی دورتر می شد و مادر در خواب پروانه ها از بالای رود پرواز کردن و به آنسوی رودخانه رفتند خاکستری ابتدا مکث کرد اما دل را به دریا زد و از آب با زحمت فراوان عبور کرد .
او نمیدانست که از مادر خیلی دور شده است و مادر اگر بیدار شود نگران او خواهد شد در این میان ناگهان خاکستری محو تماشای یک حیوان زیبا با چشمانی زیباتر شد نزدیک تر شد اما بچه آهو کمی با ترس چند قدم به عقب برداشت اما بچه آهوی زیبا نیز کنجکاو این موجود عجیب شده بود و تا کنون گرگ ندیده بود .ترس عجیبی سراسر وجود بچه آهو را برداشته بود خاکستری آهسته آهسته به بچه آهو نزدیک شد بعد از چند لحظه نگاه به یکدیگر خاکستری محو تماشای چشمان بچه آهو شده بود که با حرکت بچه آهو به خود آمد .
خیلی زود هر دو با هم دوست شدن و سرگرم بازی در میان علف زار ها شاید سالها بعد این دویدن ها برای بقا و جان یکدیگر باشد ساعت ها از بازی این دو گذشته بود که ناگهان مادر آهو متوجه بچه گرگی کنار بچه اش شد با صدای مادر بچه آهو متوجه شد نباید از گله جدا می شد و به سایر حیوانات نزدیک میشد نگه خاکستری به چشمان بچه آهو بود و گاها محو تماشای زیبایی خلقت و بچه آهو