داستان کوتاه بابا خان | ایل شاهسون بغدادی

داستان کوتاه بابا خان | ایل شاهسون بغدادی

داستان کوتاه بابا خان

بنام خدا

با کسب اجازه از دوستان وعزیزان خوبم می خواهم یک خاطره از بزرگان نقل کنم

……در گرمای تابستان در جاده سنگ لاخ سواری با چشمان خسته وتنی رنجور نگاهش را به دامنه کوه دوخته بود دنبال اوبای از شاهسون می گشت از دور سیاهی را دید که به سمتش می آمد با آنکه ستم وجور روزگار توانش را بریده بود ولی به امید گرفتن حقش به اسب ضربه ای زد وبه سرعت خود افزود

…وقتی سیاهی کاملا نزدیک شد پیر مردی را سوار بر الاغی دید که با نگاه آ روم وش حرفهای برای گفتن داشت

…سوار: سالام عمئ الله قوات ورسین

پیرمرد: علیک سالام اوقور خئیر

سوار : من ائیسترم آتا خان او واسینا گئیدم

پیر مرد : او شومولو داغین آشاقی سینا آتا خانن او واسیدی بعداز تعریف کردن مشکلش پیر مرد گفت:ببم جان سنی ائیشی آتا خان الینن حل اولار

سوار با شنیدن دوباره که حلاج مشکلش آتا خان است به فکر رفت وبه خود اندیشید آتا خان چه جور شخصی است که همه حل مشکل اورا در دستان او می دانند

…..یک مقداری که رفت دید یک شخص میان سالی در بیابان مشغول جمع وجور کردند بوته های است که بچه‌ها کنده بودند

بعداز سلام واحوالپرسی چادر آتا خان را سوال کرد مرد میان سال وقتی دید سوار خیلی با اشتیاق دنبالش می گردد گفت من از نوکرهای آتا خان هستم اگر زحمتی نیست کمک کن من این بوته ها را جمع وجور کنم وبا هم بریم پیش آتا خان سوار با اکرا حرف مرد میان سال را گوش کرد وسپس با او راهی اوبا شد وقتی به چادر ها رسید دید هر کسی می رسد به مرد میان سال احترام خاصی قائل می شود

……پیش خودش گفت آیااین همان اتا خان معروف است که اسم ورسمش لرزه به اندام خانها می اندازد ولی آدمهای با هئیبت که تفنگچی های بیشماری داشتند، برایم کاری نتوانستند انجام بدهند این مرد با این وضعیت چگونه می تواند حق مرا بگیرد ویا خانها چگونه از او حساب می ببرد؟؟؟؟؟

بعد از استراحت وپذیرای از وی

اتا خان بعد از اینکه حرف های وی را شنید ، برادر ش بابا خان را صدا کرد وگفت بابا خان میری پیش خان از اسب پیاده نمی شوی وبه خان می گوی شترها واسب های این مرد را بدونه چون وچرا تحویل بدهد تا تحویل نداده حق بر گشتن واز اسب پیاده شدن را نداری

وقتی سوار نحو صحبت امری او قاطعیت در دستور، به برادرش را دید در دلش نور اومیدی زنده شد ولی با محاسبات عقلش جور در نمی آمد بدون نیرو واین همه غرور وقاطعیت ،این همه آدماهای بزرگ با دب دبع نتوانستند حق ش را بگیرند ولی این مرد با دستور؟؟؟ !!!

در دلش می گفت این هم نشدنیست

…بابا خان با دو ،سه نفر سوار مهمان را همراهی کردند وقتی به درب قلعه رسیدند

….به خان خبر بردند که فلانی دست به دامن اتا خان شده وبا باباخان به قلعه آمده خان یواش زمزمی کرد وگفت دیگه کاری نمی توان کرد

….به عواملش گفت بابا خان را به داخل دعوت کنند

..بابا خان بدون اعتنا به گفته عوامل خان با خشم گفت آتا خان گفته بدون چون وچرا شترها واسبهای این مرد را تحویل دهید وقتی خشم را در چهره باباخان دیدن عینا گفتار بابا خان رابه خان گفتند خان با زمزمه ای که حاکی از خشم وناراحتی داشت به

جلو آمدو گفت بابا خان چای حاضره تشریف بیار یه گلوی تازه کن امر اتا خان روی چشم ما جا دارد

بابا خان گفت خان به من امرشده تا این شخص به حق ش نرسد من از اسب پیاده نخواهم شد خان گفت …..شتر واسب های این آقا را بیارید

…مرد بعداز تحولین گرفتن اسب وشتر خود از نحو برخورد ومنش این دوبرادر به وجد امد و این جمله را با صدای آروم تکرار می کرد آتا خان قوربان ادیا که قیرخدنه خانا دئیر ی

این گفته دهان به دهان در بین مردم ایل گشت تا من برای شما نقل کردم زنده وپایدار باشید

فرستنده :سلیمان امیری