شعر صومعه ی عشق از سید مصطفی بشیری
دادیم به دستت دل خود را نگرفتی
این هدیه ی ناچیز تو ازما نگرفتی
کردیم روان بوسه ای از دور به سویت
کم حوصله بودی و تو ان را نگرفتی
هرجا که دلی بود گرفتی به مدارا
تنها دل مارا به مدارا نگرفتی
گفتیم به ایما سخن از عشق و ارادت
با ان همه افسونگری اما نگرفتی
دیوانگی ما که تماشا گه خلقی است
یک لحظه ان را تو به تماشا نگرفتی
عمری است که پا از سر گویش نکشیدیم
ای عشق چرا در دل او پا نگرفتی
در صومعه ی عشق شدی پیر بشیری
اخر سر ان زلف چلیپا نگرفتی