شعر اسم اعظم از سید مصطفی بشیری
او رفت و من ز ماندن در راه خسته ام
با انکه راه من شده کوتاه خسته ام
او رفت و یک نگاه به اطراف خود نکرد
ازاین همه تغافل همراه خسته ام
از چشمک ستاره ی بختم در این شبا
حتی اگر موافق و دلخواه خسته ام
بویی نمانده در گل لبخند چهره ها
زین کهربای وازده چون کاه خسته ام
یوسف در امد از بن چاه و عزیز شد
امروز این منم که در این چاه خسته ام
سوگندهای من نشود باور کسی
اصلا به اسم اعظم الله خسته ام
با پای خویش از خاطر شما
دیگر رها کنید مرا آه خسته ام
باری بشیری از سر یاس و فسردگی
پیوسته خسته ام نه که گهگاه خسته ام