شعر مهر مصلی ازسید مصطفی بشیری
وقتی دلم گرفته لبم وا نمیشود
شعری که یخ زده است خوش اوا نمیشود
ابزار زندگی شده تشویش و ذلهره
با ترس و لرز پنجره ای وا نمیشود
گیسو فشان بیا که بری عقده ای ز دل
با حرف و گفت حل معما نمیشود
یک صبح دلفریب و نسیم و پیام تو
هر عابری که راهی دل ها نمیشود
جوری دلم شکسته که نشسکته شیشه ای
نرمی مرام و مسلک خارا نمیشود
فانوس مرده در کش و قوس کرانه هاست
این رودخانه وصل به دریا نمیشود
گرد گذشت عمر به جانم نشسته است
پاک این غبار حادثه این جا نمیشود
بر سنگ خوابگاه بشیری نوشته اند
جنت فقط به مهر و مصلی نمیشود