شعر نغمه گر از سید مصطفی بشیری

شعر نغمه گر از سید مصطفی بشیری

همچو آهوی هراسان از نفس افتاده ام

مرغ آزادم ولیکن در قفس افتاده ام

چون سراب آتشینم مردم انگارند و من

چشمه آبم که دور از استرس افتاده ام

عشق و نا پرهیزی ام افکنده از پا و کنون

چون مریضی محتضر هستم که پس افتاده ام

استخوانم گر شکسته من نیفتادم ز کوه

از جفای نا رفیقان از فرس افتاده ام

واعظ از جنت مکن تبلیغ بعد از این که من

زین همه تکرار دیگر از هوس افتاده ام

خواب گل میدیدم و رویای دشت ارغوان

صبح شد دیدم دیدم کنار خار و خس افتاده ام

نغمه گر هستم ولیکن از ثقیل گوشها

گردن هر اشتری همچون جرس افتاده ام

قرعه فالم بشیری بهتر از اینها نشد

بین شیرین کارها من با مگس افتاده ام