شعراز سیدمصطفی بشیری|شعرفاتحه|شاعران ساوه
لبخند تو هرگاه نشیند به لبانت شهد غزل ناب تراود ز دهانت
ازبس که گریزت ز من خسته سریع است آهو شده دلباخته ی کفش کتانت
اخم ملست گر چه دهد طعم فلافل شیرین تر از آنی که بگویم به زبانت
آرش اگر از ورز وطن کرد حراست او ساخت کمان از روی ابروی کمانت
بنشین وبخوان فاتحه ای برمن عاشق من رفته ام از دست تو آخر. به گمانت
ای غم شده ای خسته مگر از دل تنگم هرجع بروی یاز همین جاست مکانت
این شعر روان نیست بشیری که زند موج
موجی است که سر می کشد از اشک روانت