شعراز سیدمصطفی بشیری|شعر ورطه ی پندار|شاعران ساوه
کی می شود که سر به زمین فنا نهم سر را دگر ز دامن دنیا جدا نهم
از قندچسبناک جهان دست برکشم و این قند را به مور و مگس جمله وا نهم
آری ز خویش وارهم و از هوای خویش تادل مگر به خواسته ی کبریا نهم
آشفته کرد خواب مرا هی هی اجل تاچند هی به ورطه ی پندار پا نهم
فریاد من به گوش ملایک نمی رسد بهتر که لب ببندم و دل بر دعا نهم
پوشیده نیست جرم کسی از نگاه غیب سرپوش دیگر از چه به کار خطا نهم
آزاده چون به راحت خاطر نمی رسد پس من به این حیات عبث دل چرا نهم
دین گشته پایمال از این داعیان دین پا بر هر آنچه داعیه ی نابجا نهم
بوکوحرام وداعش وعفریت طالبان انگشت برکدام از این فرقه ها نهم
کی می شود بشیری از این دیر پر تعب
سر را به خاک پای شه اولیا نهم