بنشین تا خبر از این دل شوریده شوی بلکه در آتش من افتی وتابیده شوی
مثل آن سیب بهشتی که چنان جاذبه داشت باید البته برای دل من چیده شوی
می فرستم به سراغت ز چمن قاصدکی ...
کارم شده با خلق خدا فلسفه بافی حرافم وبیهوده زنم حرف اضافی
در کله ام انگار بود مغز انیشتین در کار همه چون که کنم موی شکافی
لبخند زنی چون به من از ان سر کوچه ...
تازگی ها با دلم دیوانه بازی می کنی آفرین صدآفرین بنده نوازی می کنی
نیست منظورت اگر طرح جدایی بینمان پس چرا تمرین خط های موازی می کنی
بادلم بازی مکن اسباب بازی...
دنیا ز چه بر پاک دلان تنگ گرفته آیینه ی اندیشه چرا زنگ گرفته
دستی که نوازنده ی چنگ است وچغانه امروز چرا اسلحه در چنگ گرفته
اسکار ونوبل جایزه ی علم وهنر را ...
صفا گفتی وفاگفتی صفایت کو وفایت کو وفا گر شد فراموشت نگفتی پس صفایت کو
در این آشفته حالی ها که تنهایم رها کردی پریشان گشتن امواج گیسوی رهایت کو
مرا با بی زبانی شاعری درد...
من گریه می کنم نه بر احوال خویشتن زیرا که خنده آیدم از حال خویشتن
از آشناست شکوه ی من تا جفای غیر بشکسته ام به شهپر خود بال خویشتن
از رحمت خدا نشدم ناامید اگر ...
گاهی بیا به اهل محبت سری بزن سنگی بزن به پنجره ها یا دری بزن
بر بام اهل دل بنشین دانه اب بچین اوجی بگیر و تا ابدیت پری بزن
تا پی بری چه می گذرد در درون من ...
بی خبر امشب برایت یک خبر می آورم از صدا سیما خبر را تازه تر آوردم
می رسم از راه دور وارمغانی دلپذیر در دل شب مژده ی فتح سحر می آورم
گر تو احضارم کنی دار وندار خویش را ...
چشمه بودم ولی سراب شدم سوختم جذب آفتاب شدم
بود گویی وجودم از آتش یخ زدم قطره قطره آب شدم
گوش کردم به خواهش دل خود خجل از کار نا صواب شدم
پیش استاد عشق...
تاکام دل از لعل لب یار گرفتم یک عمر گرانمایه وپر بار گرفتم
با خنده ی او خنده ی گل رنگ ندارد زان لب گل لبخند چه بسیار گرفتم
بوسیدمش اما جهت بوسه ی دیگر ...
مرا به خویش رها کن دل و دماغ ندارم در این طبیعت افسرده میل باغ ندارم
به هیچ گلبن و گلشن بغیر خار چگرسوز گلی که بوی محبت دهد سراغ ندارم
سبو شکسته و میخانه شد مصادره ومن ...
کی می شود که سر به زمین فنا نهم سر را دگر ز دامن دنیا جدا نهم
از قندچسبناک جهان دست برکشم و این قند را به مور و مگس جمله وا نهم
آری ز خویش وارهم و از هوای خویش ...