شعر نهانگاه خدا از سید مصطفی بشیری
دمی چشمان سحر انگیز و افسون ساز را وا کن
دری دیگر به رویم از نهانگاه خدا وا کن
دلم تا عقده های روزگاران را برون ریزد
بیا بنشین زگیسویت شکنج طره را وا کن
یقینم را گرفته در میان شکی گمان پرداز
به قلبم رخنه کن صدها گره از کار ما باز کن
کجایی اسمانی عشق من افتاده ام از پا
عقیل عقل را این اخر عمری ز پا وا وا کن
شبی با بوسه ای بستی تو در رویا دهانم را
کنون با بوسه ای دیگر دهانم را بیا وا کن
مرا از مرگ میترسانی ای واعظ به ترفندت
بیا گر میتوانی در به این ادم ربا واکن
بشیری ع و ش ق عشق خام طبعان است
تو که در اتشی زین عشق سوزان پرده ها وا کن