
شعر در مورد حرمت انسان|شعر در مورد حرمت و احترام|شاعر سید مصطفی بشیری
ادمی را ادمیت لازم است عود را گر بو نباشد هیزم است
شبحی هست چو دریای پریشان در پیش یا به اندازه ی یک عمر بیابان در پیش
خانه را سیل برانداز غم از جای ببرد باز ابری است هوای دل و باران در پیش
تنم از خستگی روح بهم ریخته است تا چه اید زتن خسته ی ویران در پیش
نیستم شایق گلگشت و تماشای بهار تا بود دغدغه ی سرد زمستان در پیش
با من از اب و گل و اینه بسیار بگو که شب و روز خموشی است فراوان در پیش
گفتم از شهر گریزم سوی صحرای وحوش نتوانم که بود حرمت انسان در پیش
به نظر جنگل سرسبز نیاید دیگر ان چه پیداست بود اهن و سیمان در پیش
تا بستند بشیری ز تکلم لب ما نیست دیگر سخن از پسته ی خندان در پیش