
شعر در مورد بلند نظری|شعر زیبا از ابوالفضل قاضی اسدی در مورد بزرگواری
شعر در مورد بلند نظری
شعر زیبا از ابوالفضل قاضی اسدی در مورد بزرگواری
با اشک چشم حاجت دریا نداشتم جز روی دوست میل تماشا نداشتم
هر لحظه بین سراغ ز صحرا گرفته ام گر من هوای طلعت لیلی نداشتم
جز یک دل شکسته که سرمایه من است اهی برای عرضه به سودا نداشتم
عمری گذشت و از همه ملک این جهان جز گوشه ای ز خلوت دنیا نداشتم
یک شهر مبتلای غمت گشته اند و باز این عشق را بدان من تنها نداشتم
دیوانگان ز ورطه دریا گذشته اند بیهوده من امید ز فرزانه داشتم
می کشت رنج پیری و حرمان مرا مدام گر حلقه غلامی مولا نداشتم
قاضی بزن تو دست توسل بر این سرا با خواجه گو امید بر این خانه داشتم