اشعار مجید روحی | شعر درباره دریا | شعر درباره سیل
من از دریا نمی ترسم ز سیل ِرود می ترسم
همان سیلی که بی پرسش بَرَد جان زود می ترسم
دل دریا به قدر خواب اقیانوس بیدار است
ز دریایی که دارد حسرت یک رود می ترسم
دل ِ آتش دلا با خود جهانی زندگی دارد
من از این دل که میسوزد به کام دود می ترسم
ز درس سنگ دوران ساده دلها سنگ گشتند عشق
ز کوسه های قلب ساده ی نمرود می ترسم
دلا پرواز در باران سیاست بازی رنج است
از این دردی که تنها راه غم پیمود می ترسم
اگر این عطر سرخوش زجّه ی گلهای پرپر هست
من از خونی که میرزد به نام جود میترسم
ترک دار ِ دل و دست نجیب مردها خالیست
من از بُغضی که با درماندگی آسود میترسم
از این تردید از این مبهم از این تزویر ِ در دست آب
که دارد دشتی از خون جگر ها سود
می ترسم
رسیدن ،آرزو، باران اگر بر شهر ما زود است
من از سرخورده آهی که مرا فرسود میترسم
من از مردن نمی ترسم که مرگ آغوش وصل است عشق
من از اشگی که سقف باور من بود میترسم
#مجید_روحی