
شعراز سیدمصطفی بشیری|شعر ورطه ی پندار|شاعران ساوه
کی می شود که سر به زمین فنا نهم سر را دگر ز دامن دنیا جدا نهم از قندچسبناک جهان دست برکشم و این قند را به مور و مگس جمله وا نهم آری ز خویش وارهم و از هوای خویش ...
بیشتر ...کی می شود که سر به زمین فنا نهم سر را دگر ز دامن دنیا جدا نهم از قندچسبناک جهان دست برکشم و این قند را به مور و مگس جمله وا نهم آری ز خویش وارهم و از هوای خویش ...
بیشتر ...دوست دارم عشق را معنا کنم حل این مجهول را پیدا کنم اول افسانه را مجنون صفت ابتدا با نامه ی لیلا کنم خون سرخ سهروردی را سپس در...
بیشتر ...بجای خنده هرجا گریه کردیم نخندیدیم زیرا گریه کردیم سزای خنده های آن زمان ها بسی در این زمان ها گریه کردیم سر هر کوچه برحال اهالی نشستیم...
بیشتر ...بیا امشب برایت در مقام شور می خوانم به همراه سه تار وتنبک و تنبور می خوانم تمام عمر اگر ناجور خواندم نغمه هایم را همین یک امشب آخر برایت جور می خوانم برای شادی ارواح...
بیشتر ...من ادمی نچسب و سوا هستم حتی ز خویش خویش جدا هستم چون ذره در زمین وهوا رقصان معلوم نیست اهل کجا هستم بی اعتبار چون چک برگشتی چون کاغذی بدون بها...
بیشتر ...یک بار هم شده ناز را کم کن برایم پشت غم واندوه را خم کن برایم وحشت مکن چون من نخواهم شد پلنگت ای آهوی وحشی کمی رم کن برایم چاه زنخدان را در آر از زیر چادر ...
بیشتر ...آسمانیم و بی ستاره شدیم خالی از چشمک واشاره شدیم چون درختان جنگلی انبوه باتبر مسلکان اداره شدیم روزتا شب شعار ما مرگ است توی دنیا ببین چه کاره...
بیشتر ...کاش چون گنجشک ها پر داشتم جا به شاخ و برگ دیگر داشتم کاش بی احساس بودم مثل یخ چشم وگوش کور یا کر داشتم این همه عشق ومرام وسادگی اندکی ای کاش کمتر...
بیشتر ...اسیر ذهن شلوغ وخراب خویشتنم بدون هیچ دلیلی عذاب خویشتنم خیال من همه دریا وموج دریا بود کنون نشسته به ساحل حباب خویشتنم مرا نیاز به خورشید وماه تابان نیست ...
بیشتر ...به دنیا آمدم دنیای درهم برهمی دیدم چه دنیای مه آلودی چه وضع مبهمی دیدم ننوشیدم بجز خون دل از جام جهان بینش اگر در اول افسانه جمشید جمی دیدم چکیده قطره ی اشکی ز...
بیشتر ...سپیدی سبزه ای هم رنگ جانی من نمی دانم تن بارانی رنگین کمانی من نمی دانم زلیخا صورتی لیلا سرشتی بلکه شیرینی خوش اخلاقی تو یا نامهربانی من نمی دانم صفای دلکش فصل بهاری...
بیشتر ...ما خوشدل از آنیم که اندوه گساریم غیر از غم آزاده دلان غصه نداریم در این چمن زرد که حالاست چراگاه ما آن گل سرخیم که آزرده ی خاریم ما وارث حلاج شهیدیم که امروز ...
بیشتر ...از آب چشم یتیم وضو داشتید آنجا که سجده ی شکر نکو داشتید با نام رب که نماز به پا کرده اید از حوضچه ی تمیز وضو داشتید ؟ آنجا که شهرت ِ باغ خدا برده اید رخصت ز باغ، وَ صاحب او داشتید ؟ گفتید بر همه آب...
بیشتر ...سرمنشأ هر فکر و عمل سیرتمان است کاری شود از بی خردی آفت جان است قاضی که خدا باشد و ما پای عدالت هر ظلم و بدی در نظرش جرم گران است والی،،، نظر بد نرود بر تو که اقلیم در دست تو در بیخبرت رو به خزان...
بیشتر ...من از دریا نمی ترسم ز سیل ِرود می ترسم همان سیلی که بی پرسش بَرَد جان زود می ترسم دل دریا به قدر خواب اقیانوس بیدار است ز دریایی که دارد حسرت یک رود می ترسم دل ِ آتش دلا با خود جهانی زندگی دارد من از این دل...
بیشتر ...شاعر سیدمصطفی بشیری شعر عیدی و حقوق آن که دارد در شکار دل نبوغ می کند چون بچه ی مردم شلوغ یار من عشوه های دلنشین کم کمک برگردنم افکنده یوغ این که تشخیص صلاحیت...
بیشتر ...شاعرسیدمصطفی بشیری شعر شرط قرب ای دل بکوش در طلب ایده آل خویش بیرون بیا ز خلوت خواب وخیال خویش سر را بنه به راه وصول هدف گرو بگذر ز خود مگر برسی بر وصال خویش ما را هوای دوست...
بیشتر ...شاعر مصطفی بشیری شعر حرمت انسان از مصطفی بشیری شبحی هست چو دریای پریشان در پیش یا به اندازه ی یک عمر.بیابان در پیش خانه را سیل برانداز غم از جای ببرد باز ابری است...
بیشتر ...شاعر مصطفی بشیری شعر هجو غره تا چند شوی بر در ودروازه ی خویش لقمه گفتند که بردار به اندازه ی خویش حرف شیرین چو نداری بد فرهاد مگوی جای آواز مپرداز به خمیازه ی...
بیشتر ...شاعر سید مصطفی بشیری شعر گردباد مصطفی بشیری شبگرد پیر کوچه های بیداری ام هنوز باشعر در کنار دلت جاری ام هنوز نق می زنم چو کودک لجباز باخودم چون تیک تاک ساعت دیواری ام...
بیشتر ...