بیا امشب برایت در مقام شور می خوانم به همراه سه تار وتنبک و تنبور می خوانم
تمام عمر اگر ناجور خواندم نغمه هایم را همین یک امشب آخر برایت جور می خوانم
برای شادی ارواح...
یک بار هم شده ناز را کم کن برایم پشت غم واندوه را خم کن برایم
وحشت مکن چون من نخواهم شد پلنگت ای آهوی وحشی کمی رم کن برایم
چاه زنخدان را در آر از زیر چادر ...
اسیر ذهن شلوغ وخراب خویشتنم بدون هیچ دلیلی عذاب خویشتنم
خیال من همه دریا وموج دریا بود کنون نشسته به ساحل حباب خویشتنم
مرا نیاز به خورشید وماه تابان نیست ...
به دنیا آمدم دنیای درهم برهمی دیدم چه دنیای مه آلودی چه وضع مبهمی دیدم
ننوشیدم بجز خون دل از جام جهان بینش اگر در اول افسانه جمشید جمی دیدم
چکیده قطره ی اشکی ز...
سپیدی سبزه ای هم رنگ جانی من نمی دانم تن بارانی رنگین کمانی من نمی دانم
زلیخا صورتی لیلا سرشتی بلکه شیرینی خوش اخلاقی تو یا نامهربانی من نمی دانم
صفای دلکش فصل بهاری...
ما خوشدل از آنیم که اندوه گساریم غیر از غم آزاده دلان غصه نداریم
در این چمن زرد که حالاست چراگاه ما آن گل سرخیم که آزرده ی خاریم
ما وارث حلاج شهیدیم که امروز ...
از آب چشم یتیم وضو داشتید
آنجا که سجده ی شکر نکو داشتید
با نام رب که نماز به پا کرده اید
از حوضچه ی تمیز وضو داشتید ؟
آنجا که شهرت ِ باغ خدا برده اید
رخصت ز باغ، وَ صاحب او داشتید ؟
گفتید بر همه آب...
سرمنشأ هر فکر و عمل سیرتمان است
کاری شود از بی خردی آفت جان است
قاضی که خدا باشد و ما پای عدالت
هر ظلم و بدی در نظرش جرم گران است
والی،،، نظر بد نرود بر تو که اقلیم
در دست تو در بیخبرت رو به خزان...
من از دریا نمی ترسم ز سیل ِرود می ترسم
همان سیلی که بی پرسش بَرَد جان زود می ترسم
دل دریا به قدر خواب اقیانوس بیدار است
ز دریایی که دارد حسرت یک رود می ترسم
دل ِ آتش دلا با خود جهانی زندگی دارد
من از این دل...
شاعر سیدمصطفی بشیری
شعر عیدی و حقوق
آن که دارد در شکار دل نبوغ می کند چون بچه ی مردم شلوغ
یار من عشوه های دلنشین کم کمک برگردنم افکنده یوغ
این که تشخیص صلاحیت...
شاعرسیدمصطفی بشیری
شعر شرط قرب
ای دل بکوش در طلب ایده آل خویش بیرون بیا ز خلوت خواب وخیال خویش
سر را بنه به راه وصول هدف گرو بگذر ز خود مگر برسی بر وصال خویش
ما را هوای دوست...
شاعر مصطفی بشیری
شعر حرمت انسان از مصطفی بشیری
شبحی هست چو دریای پریشان در پیش یا به اندازه ی یک عمر.بیابان در پیش
خانه را سیل برانداز غم از جای ببرد باز ابری است...
شاعر مصطفی بشیری
شعر هجو
غره تا چند شوی بر در ودروازه ی خویش لقمه گفتند که بردار به اندازه ی خویش
حرف شیرین چو نداری بد فرهاد مگوی جای آواز مپرداز به خمیازه ی...
شاعر سید مصطفی بشیری
شعر گردباد مصطفی بشیری
شبگرد پیر کوچه های بیداری ام هنوز باشعر در کنار دلت جاری ام هنوز
نق می زنم چو کودک لجباز باخودم چون تیک تاک ساعت دیواری ام...
شاعر سید مصطفی بشیری
شعر سرود درد
عمری نهاده ام سر عمر دراز شعر وز مجتهد شعر گرفتم جواز شعر
با موسیقی آشنای قدیمی است شعر ناب زان رو همیشه کوک وبه ساز است ساز شعر
بیهوده...